پارسا پارسا ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان پارسا

یادداشت روز 2 اسفند

سلام به گل زندگی مامان و دوستای خوبمون  دوستای خوبم ببخشید که این چند روزی اصلاً دل و دماغ مطلب گذاشتن و نوشتن رو نداشتم. پارسا نیم وجبی از روز شنبه صبح بی حال و بود و یه کمی هم تب داشت. اولش فکر کردم سرما خورده، ولی نه آبریزشی داشت و نه سرفه ای . توی مهد هم اومدیم بهتر بود ولی از بعد از ظهر شنبه گرفتاری ما شروع شد و دلپیچه های پارسا و هی دستشویی رفتن... بعد متوجه شدم که روز جمعه که با باباش رفته بود آرایشگاه دستش رو به این ور و اون ور زده و از آرایشگاه که اومدن توی ماشین، آدامس خورد و با اینکه رسیدیم خونه دستاش و شستم ولی ویروسه کار خودش رو کرد و پسر گل ما رو مریض کرد. سه شبه که ما سه تا من و بابایی و پارسا نخوا...
2 اسفند 1390

عشق

پارسا جان عاشق باش ، نه عاشق شخصي معين، فقط عاشق باش. بگذار عشق کيفيت وجود تو باشد، نه فقط رابطه تو با شخصي ديگر ، زيرا هرگاه عشق به رابطه تبديل شود، تنها يک نفر را در بر مي گيرد نه کل عالم را. معامله اي بس خطرناک است برگزيدن يک نفر و مستثني کردن کل عالم، در جايي که کل عالم متعلق به توست و تو متعلق به آن کل،عالم پيوسته عشقش را بر تو جاري مي سازد و پاسخ ندادن به آن ناسپاسي است. عاشق خورشيد باش ، عاشق ماه، ستارگان ، درختان، کوه ها ، انسانها، حيوانها... فقط يک عاشق باش و بگذار کل معشوق تو باشد اين همان چيزيست که تو را ديندار مي کند.آن گاه که هيچ چيز نتواند عشق را محدود سازد، آن گاه که عشق تو بر چيزي متمرکز نيست و فقط حالتي از بودن است، آ...
1 اسفند 1390

یادداشت روز 29 بهمن

سلام به دوستای گلمون امروز یه مقدار مامانی من کسله و می دونم حوصله نوشتن توی وبلاگ منو نداره.  چند روز تعطیلی خبر خاصی نبود و یه روز با عزیز رفتیم خرید و من با جیغهای بنفشم آبروی مامان و عزیز رو توی بازار بردم، بازهم مغازه اسباب بازی فروشی دیدم و هی اینو می خواستم و هی اونو و مامان و عزیز و کلافه کرده بودم. پسر خوبی هستم اصلاً دنبال لباس و کفش و این چیزا نمی رم. فقط و فقط اسباب بازی، بالاخره با ادامه جیغها بالاخره یه تفنگ صاحب شدیم. پنجشنبه هم همش توی خونه بودیم و حسابی بارون می اومد. جمعه که هوا خوب شد با بابایی رفتیم آرایشگاه تا موهامون و برای عید صفا بدیم و به قول خودم قریچ قریچ کنیم. امروز صبح هم که با ما...
29 بهمن 1390

یادداشت روز 25 بهمن

سلام به گل زندگی مامان  دیروز وقتی اومدم دنبالت توی دفترت خاله نوشته بود که تولد داشتین و حسابی کیک تولد خوردین، نوش جونت. اومدنی هم یه سیب سبز و یه بادکنک خاله بهت داده بود که تو کیف می کردی و هی می گفتی، خاله گفت یادم رفت به آبتین بادکنک ندادم. توی خونه هم همش می گفتی آبتین می خواد بره کلاس بزرگترها و چشمات پر اشک می شد، پرسیدم چرا می خواد بره گفتی آبتین گفته من بزرگ شدم و باید برم کلاس بزرگترها. بعدش بهت گفتم اگه برین کلاس بزرگترها با هم می رین مامانی. خلاصه یه کم کارتون و یه کم بازی ساعت شد 9:30 که رفتیم خوابیدیم. صبح که بیدارت کردم پسر خوبی بودی ولی خوابت می اومد، بالاخره آماده شدیم که بریم سر...
25 بهمن 1390

یادداشت روز 24 بهمن

سلام به همه  دیروز وقتی رفتم پارسا رو از مهد یبارم دیدم عکس بچه ها که توی مهد براشون گرفته بودند آماده شده منم عکسهای پارسا رو  گرفتم. پارسا وقتی خودش دید کلی بچم ذوق کرد و هی می گفت شب به بابایی هم نشون بدیم. بعدش  من و پارسا با سرویس رفتیم خونه، همش با ماشین عمو می ریم بد عادت شدیم  و دیروز یه ذره سختم بود ولی خدا رو شکر با اینکه ترافیک بود پسر گلی اذیتم نکرد و ساعت 4:30 رسیدیم خونه. بعدش هم تماشای کارتون و بازی. نیم وجبی مامان امروز صبح که بیدار شدی دوباره غرغرات شروع شد و با اینکه شب فقط نیم ساعت دیرتر خوابیده بودی ولی سیر خواب نشدی. بالاخره انقدر غر زدی تا مامانی راضی شد دایناسورت رو بیاری مهد....
24 بهمن 1390

بادکنک

 در یك  شهربازی پسركی سیاهپوست به مرد بادكنك فروشی نگاه می كرد كه از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادكنك  فروش یك بادكنك قرمز را رها كرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود كرد . سپس بادكنك آبی و همینطور یك بادكنك زرد و بعد ازآن یك بادكنك سفید را رها كرد . بادكنك ها سبكبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرك سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یك بادكنك سیاه خیره شده بود تا این كه پس از لحظاتی پرسید : آقا! اگر بادكنك سیاه را رها می كردید بالاتر می رفت ؟ مرد بادكنك فروش لبخندی به روی پسرك زد و با دندان نخی را كه بادكنك سیاه را نگه داشته بود برید و بادكنك به طرف بالا اوج گرفت و...
23 بهمن 1390