پارسا پارسا ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان پارسا

یادداشت روز 17 بهمن

سلام به همه دوستان امروزصبح بعد از دو روز با سرویس اومدیم. اگه یه ذره دیر کرده بودیم صد در صد از سرویس جا مونده بودیم. نیم وجبی با اینکه شبها زود می خوابه بازهم صبح ها غر می زنه دیگه چی بشه که یه روز صبح غر نزنه. بالاخره سوار بر سرویس به سوی محل کار راه افتادیم. توی راه پسر خوبی بود واذیتم نکرد. رسیدیم به دانشگاه محوطه خیلی لیز بود با این حال پارسا می خواست برف بازی کنه که با گرو گذاشتن ریش و سیبیل راضی شد برف بازی نکنه و زود بریم مهد. گذاشتیمش توی مهد و اومدیم سرکار روز خوبی داشته باشی عسل مامان. ...
17 بهمن 1390

یادداشت روز 16 بهمن

سلام به مامان و دوستای خوبمون امروز صبح قرار بود بابایی ما رو با ماشین خودش بیاره مهد و منم حسابی خوشحال بودم. چون بابایی خیلی کم ما رو می آره چون محل کارش خیلی دوره و نمی تونه ما رو با خودش بیاره. صبح که رسیدیم مهد از بابا خداحافظی کردیم و مامان منو برد سرکلاس پیش خاله الناز، خیلی این خاله و خاله مژگان رو دوست دارم چون خیلی مهربون هستند و دیروز هم یه جایزه خوشگل ( مرد عنکبوتی ) به من دادند. خیلی ازشون ممنونم. بعد اینکه مامانی منو گذاشت مهد فکر کنم با بابایی می خواستند برن بیرون و جایی کار داشتند، البته شیطون بلاها به من چیزی نگفتند ولی من خودم از کوهها فهمیدم. خوب دوستای عزیز فعلاً که ما مهد هستی...
17 بهمن 1390

یادداشت روز 15 بهمن

سلام به پسر گل و دوستای خوبمون روز چهارشنبه من و گل پسر با سرویس به خیر و خوشی رفتیم خونه. اولاش کمی ترافیک بود و بعد از همت خوب بود. بالاخره 4:30 رسیدیم خونه. پارسا با عجله لباساش و درآورد و رفت سراغ تلویزیون که کارتون ببینه. مامانی هم با اینکه خسته بود و بعد از یک هفته کاری باز هم چاره ای نداشت و رفت توی آشپزخونه. بعد از غذا درست کردن باید تازه خونه رو هم تمیز می کردیم چون فرداش مهمون داشتیم اگه گفتین کی   خوب معلومه دیگه نلیسا نیم وجبی، بالاخره چهارشنبه رو سر کردیم و خوابیدیم تا صبح روز پنج شنبه. خدا به این بچه انصاف بده روز تعطیل هم نذاشت ما بخوابیم. از ساعت 7:30 بیدار شد و اولش گفت جیش دارم - رفتیم دستشویی و برگشتیم...
15 بهمن 1390

یادداشت روز 12 بهمن

سلام به همه همه همه بچه ها می دونین خدا چقدر ما رو دوست داره. چرا؟ خوب چرا نداره از دیشب یه ریز بارون می اومد و حسابی هوای تهران رو تمیز کرد و ما بچه ها می تونیم یه نفس راحت بکشیم خدایا شکرت از این همه نعمتی که به ما دادی. امروز توی وبلاگم از طرف خودم می خوام مطلب بنویسم: دیروز که با مامانی رفتیم خونه پسر خوبی بودم و اذیتش نکردم. می دونین که من دیگه بزرگ شدم و خیلی چیزارو می فهمم. خونه که رسیدیم لباسامونو درآوردیم و طبق معمول هر روز اول کارتون شبکه دو بعدش هم ساعت 5 کارتون شبکه 15. خیلی خوبه توی مهد که برامون کارتون نمی ذارن حداقل توی خونه نگاه کنیم. بعدش با مامانی میوه و ... خوردیم که این سه نقطه رو من خیلی ...
12 بهمن 1390

عاشقانه برای تو

 تو را به رخ تمام شقایق ها میکشم و میگویم : تا گل من هست زندگی باید کرد      میخواهم برای تو بنویسم ،میخواهم از عشق بنویسم   از عشقی که با تو قلبم را به خود وابسته کرده است از تو مینویسم ای همنفسم ، نمی نویسم که مثل یک خاطره بماند   مینویسم که جاودانه بماند حرفهای عاشقانه ام هر چه بین ماست خاطره نیست ، یک حرف دل عاشقانه است   عزیزم بخوان آنچه که برای تو نوشته ام ، درک کن آنچه که در قلبم میگذرد و حس کن، حس کن که چقدر برایم عزیزی ای نازنینم... میخواهم برای تو بنویسم ، تا شبهای...
11 بهمن 1390

یادداشت 11 بهمن

    سلام گل پسر مامان امروز صبح بیدار شدنی خیلی اذیتم کردی همش گریه می کردی و می گفتی مهد نمی رم. چیکار کنم از دست تو بچه جون. بابات هم که عین خیالش نیست صبحانه خورد و خوداحافظی و به سلامت. کاش این باباها و مامانها یه ماهی جاشون رو عوض کنن آخ چه مزه ای داره، همش باید ناز بچه بکشند و کار خونه و کار بیرون و .... ما هم یه ماهی نفس می کشیم می دونم نمی شه ولی همین که بهش فکر هم کنیم خوبه بالاخره با ترفند مادرانه و ناز و نوز جنابعالی راضی شدی لباس بپوشی و راه بافتیم. ولی خدار و شکر توی راه اذیتم نکردی به مهد هم که رسیدیم سرحال بودی. پارسا می دونی تو جیگر طلای منی، ...
11 بهمن 1390