یادداشت روز 16 بهمن
سلام به مامان و دوستای خوبمون
امروز صبح قرار بود بابایی ما رو با ماشین خودش بیاره مهد و منم حسابی خوشحال بودم.
چون بابایی خیلی کم ما رو می آره چون محل کارش خیلی دوره و نمی تونه ما رو با خودش بیاره.
صبح که رسیدیم مهد از بابا خداحافظی کردیم و مامان منو برد سرکلاس پیش خاله الناز، خیلی این خاله و خاله مژگان رو دوست دارم چون خیلی مهربون هستند و دیروز هم یه جایزه خوشگل ( مرد عنکبوتی ) به من دادند. خیلی ازشون ممنونم.
بعد اینکه مامانی منو گذاشت مهد فکر کنم با بابایی می خواستند برن بیرون و جایی کار داشتند، البته شیطون بلاها به من چیزی نگفتند ولی من خودم از کوهها فهمیدم. خوب دوستای عزیز فعلاً که ما مهد هستیم و مامانی سرکار و منتظریم که بیاد دنبالمون تا بیم خونه ماکارونی درست کنیم. البته من یه چیز دیگه هم از مامانی خواستم( نون سنگک) که قرار شد از سرکار اومدنی برام بیاره.
دوستون دارم بای بای