یادداشت روز 25 بهمن
سلام به گل زندگی مامان
دیروز وقتی اومدم دنبالت توی دفترت خاله نوشته بود که تولد داشتین و حسابی کیک تولد خوردین، نوش جونت. اومدنی هم یه سیب سبز و یه بادکنک خاله بهت داده بود که تو کیف می کردی و هی می گفتی، خاله گفت یادم رفت به آبتین بادکنک ندادم. توی خونه هم همش می گفتی آبتین می خواد بره کلاس بزرگترها و چشمات پر اشک می شد، پرسیدم چرا می خواد بره گفتی آبتین گفته من بزرگ شدم و باید برم کلاس بزرگترها. بعدش بهت گفتم اگه برین کلاس بزرگترها با هم می رین مامانی.
خلاصه یه کم کارتون و یه کم بازی ساعت شد 9:30 که رفتیم خوابیدیم.
صبح که بیدارت کردم پسر خوبی بودی ولی خوابت می اومد، بالاخره آماده شدیم که بریم سرکار. توی مهد هم که رسیدیم خاله مژگان اومده بود و تحویلت دادم و اومدم سرکار چون بعدش هم باید می رفتم وزارت علوم و عجله داشتم. قربون پسر مهربون خودم برم .
اینهم عکس دایناسور پارسا