پارسا پارسا ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

عشق مامان پارسا

یادداشت روز 1 بهمن

1390/11/8 13:47
نویسنده : مامان
350 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام پسر مامان

بالاخره دی هم تمام شد و بهمن ماه از راه رسید. امروز هم که همه جا پر از برفه و حسابی از دیشب برف اومده و بهمن خودش  نشون داده.

این چند روز تعطیلی هیج جا نرفتیم و باز هم مهمون داشتیم. مامانی دیگه خسته شده و یه مسافرت دلش می خواد. نمی دونم کجا بریم هوا سرده و تو هم که ماشالله یه باد بهت می خوره مریض می شی. دیگه از زمستون هم خسته شدیم کی تموم می شه که حداقل چند روزی بریم یه وری هوابخوریم. امروز صبح هم دو خبر بد بهم رسید که حسابی حالم و گرفت.

یکی اینکه بابات زنگ زد و گفت که توی راه که می رفت محل کارش ماشین سر خورده و  به جدول خورده و حسابی داغون شده ولی باز خدا رو شکر که خودش طوری نشده. محصل

دومی هم مرگ انار کوچولو بود که توی وبلاگ صدف خانم دیدم حسابی حالم و گرفتن.زبانکده محصلزبانکده محصل

بعد از ظهر که رفتم دنبال پارسا توی کلاسشون فقط سه تا از بچه ها اومده بودند(پارسا، هلیا و ریحانه) و پارسا هم خیلی توی مهد حوصلش سر رفته بود چون آبتین کوچولو هم نیومده بود و پسرم حسابی تنها بود.

خونه رفتنی هم چون حوصله ناشتیم خاله فائزه گفت بیم خونه ما و پارسا دیگه ول نکرد و رفتیم و به بابایی هم زنگ زدیم که بیاد اونجا.

با اصرار پارسا و خاله شب رو اونجا موندیم و فرداش بعد از صبحانه اومدیم خونه، بعدش چون بابایی از تنها موندن توی خونه بدش می آد دوباره زنگ زد به خاله اینا تا اونا بیان خونه ما. خلاصه عین بچه ها حسابی خاله بازی کردیم.

دیگه حوصله ندارم چیزی بنویسم. بای بای ناناز مامان

 البته چند تا عکس از امروز که از وبلاگ صدفی گرفتم اینجا می ذارم. راستش خودم حس عکس گرفتن نداشتم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نادیا و نلیا
2 بهمن 90 12:41
خدا رو شکر که اتفاقی برای همسرتون نیافتاد....
منم در جریان حال انار بودم...خیلی ناراحت شدم....خدا بخ خانوادش صبر بده...





مرسی خاله.