یادداشت روز 26 دی
دیروز که رفتیم خونه پارسا تا نرسیده دوباره گفت حالا چی کار کنیم، من نمی دونم این بچه ها کی خسته می شن؟ هیچ وقت مثل اون وقتای خودمون که اصلاً نمی دونستیم خستگی چیه.
بع از چند ساعت بازی درست و حسابی
و چند بار قهر کردن که آقا می فرمودند خیلی بی ادبی که بعدش هم می اومد و خودش لوس می کرد و می گفت ببکشید(ببخشید)
بالاخره بابایی ساعت 8 اومد خونه و شام خوردیم و تا ساعت 9 هم که با خمیرهای آقا 2 تا هواپیمای بمب افکن درست کردیم و با گریه خوابیدیم.
صبح که بیدار شدیم یکی از هواپیماها تبدیل به توپ شده بود. نگو نیم وجبی توی خواب یکی از هواپیماها رو تبدیل به توپ کرده بود. صبح که بیدار شد قبول نکرد که خودش هواپیما رو خراب کرده، ماهم مجبور شدیم دوباره یه هواپیمای دیگه درست کنیم و کم مونده بود از سرویس جا بمونیم......
توی دانشگاه وقتی جلوی مهد رسیدیم دیدیم درها بسته است و همه مامانها با بچه ها بیرون. تا اینکه یکی از خاله رسید و درو باز کرد و ما رفتیم داخل. پارسا اولین نفری بود که رفت توی کلاس و خاله هاش هنوز نیومده بودند و مامانی 20 دقیقه ای پیش پارسا موند و در این حین هلیا هم کلاسی پارسا اومد و شروع کرد گریه کردن که من مامانم و می خوام.بعدش از این دو وروجک چند تا عکس گرفتم تا هلیا آروم شد و مامانی هم یادش رفت.
این هم از قصه امروز ما
«شاهکارها و کاردستی های پارسا در مهد»