یادداشت روز6 دی
سلام به عشق مامان و دوستای خوبمون
امروز صبح که از خواب بیدار شدیم از سرو صداهای دریچه کولر فهمیدم که بارون می آدو پارسا رو به عشق بارون بیدار کردم و بعد از خوردن شیرش موقعی که لباساش تنش می کردم یکدفعه گفت که مامان می خوام برای بچه ها کاکائو ببرم، ولی متأسفانه تعداد شکلات کاکائو یی توی خونه کم بود و به پارسا پیشنهاد دادم که شکلات میوه ای ببر و شاژده ما هم قبول کرد و بعدش آماده شدیم که راه بیافتیم.
از در که اومدیم بیرون پارسا بارون دید و خندید،
بعد هم که سوار سرویس شدیم و با سرویس که می اومدیم وسط راه برف شروع شد
پارسا می خندید و عشق می کرد آخه پسرم عاشق برف بازیه
بعد که رسیدیم دانشگاه دستکش خواست و حسابی برف بازی کرد. بالاخره رسیدیم به مهد.
جلوی مهد هم یه عکس از پارسا و ریحانه همکلاسیش گرفتم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی