یادداشت روز 5دی
سلام عزیز مامان
دیروز توی مهد پسر خوبی بوده و خاله الناز توی دفترت نوشته بود مامانی پارسا توی کلاس خیلی عالی بود و مامان هم بغلت کرد و حسابی ماچ مالیت کرد. تو هم از این قضیه سوء استفاده کردی و توی راه خونه گیر دادی آبنبات می خوای و رفتیم و یه آبنبات چوبی گنده اندازه سرت خریدی. خلاصه توی خونه هم بازش کردی و شروع کردی به لیس زدن، هرچی هم بهت گفتم بده تکه تکه کنم از رو نرفتی و گفتی اینجوری خوشمزست. بعد از یک ساعتی که از لیس زدن خسته شدی ابنبات و دادی تا تکه تکه کنم و با خیال راحت هی می ذاشتی توی دهنت و می خوردی. بلاخره از آبنبات خوردن خسته شدی و بابایی هم از راه رسید و طبق معمول همیشه که هر روز برات چیزی می خره گفتی جایزه نخریدی و بابایی قول فردا رو بهت داد که اگه پسر خوبی بودی برات می خرم.
بالاخره ساعت 9:15 دقیقه شد و مامان مسواکت آورد و بعد هم لباست و عوض کردیم و رفتیم بخوابیم که طبق معمول همیشه شروع کردی نخوابیم نخوابیم و...گریه
ولی فا یده ای نداشت و با گریه رفتی توی تختت نیم وجبی
دوباره صبح شدو اومدیم مهد و روز از نو، روزی از نو
اینهم از آبنبات خوردن پارسا
دوست داریم نفس، جگر، عشق، تاج سر و گل پسر مامان و بابا