یادداشت روز 26آذر
سلام به پسر گلم و دوستای عزیز
پسر گل مامان امروز صبح که از خواب بیدارت کردم برخلاف تصور من که فکر می کردم بد اخلاق بشی (چون دیشب دیر خوابیدی) خدا را شکر سرحال از تخت خودت بلند شدی. بعد از شستن دست و صورت و لباس پوشیدن آماده شدیم که بریم سرکار. البته هنوز عزیز طاهر خونه ما بود و قرار بود بره خونه نلیسا و تو اخم کردی که چرا خونه مانمی مونه و من هم فهمیدم که می خوای هی بهونه بیاری پسر ناقلا. از پله ها که می اومدیم پایین صدای ماشین بابا رو از توی پارکینگ شنیدی و بهونه دوم شروع شد که مامان امروز با ماشین بابا بریم سرکار که من گفتم نمی شه امروز هم با سرویس می ریم و الحمداله چیزی نگفتی و تا اینکه رسیدیم مهد و خدا به داد برسه شروع کردی به گریه که من نمی مونم و گریه می کردی. و می خواستی با من بیایی سرکار من. البته عزیزم من دلم خیلی می خواد که تو رو بیارم پیش خودم ولی نمی شه چون هم شیطونی می کنی و هم اینکه بد عادت می شی که همش بیای پیش من.
آخرش هم با گریه گذاشتمت پیش خاله و اومدم بیرون و تا 8 هم پشت پنجره کلاس بودم که همچنان گریه می کردی و مامان می خواستی.
الهی فدات بشم اول صبح دل مامان کباب کردی.الان هم که می نویسم اصلاً دل و دماغ کار کردن هم ندارم( نیم وجبی صبح حالم و گرفتی)
امیدوارم بعد از ظهر حالت خوب باشه
دوست دارم مامانی