یادداشت روز 3 اسفند
سلام به پسر گل مامان
دیروز که از مهد گرفتمت با عمو رفتیم خونه، توی راه مامان رو کلافه کرده بودی. حالت خوب نبود و هی غر می زدی. خونه هم رسیدیم هی بهونه می آوردی و غرغرهات تمومی نداشت. نمی دونم این ویروس کی می خواد دست از سر تو برداره تا ما هم یه نفس راحتی بکشیم.
دم غروب صدای آیفون رو شنیدی و گفتی کیه؟ منهم بهت نگفتم و وقتی عزیز اومد توی خونه ذوق کردی و هی عزیز عزیز می کردی و ولش نمی کردی.
ساعت 7 بود که بابایی زنگ زد تا بریم برای صنم دختر عموی جنابعالی که پنجشنبه تولدشه یه چیزی بخریم. بالاخره گشتیم و دیدیم چیزی مناسبتر از میز تحریر نیست چون صنم کلاس دوم ابتدایی و حسابی درس می خونه. با اصرار مامان جفت اونو برای جنابعالی هم خریدیم تا راحت روی صندلی بشینی و روی میزت نقاشی بکشی و به قول معروف از الان یاد بگیری.
بعدش اومدیم خونه و شام خوردیم و ساعت 10 رفتیم بخوابیم. ولی نیم وجبی مگه گذاشتی بخوابیم. خدا رو شکر تبت بهتر بود ولی تا صبح غر غر می کردی و هی خودت رو به این رو واون ور تخت می کوبیدی. نمی دونم چت بود.
بالاخره با نخوابیدن دیشب رو هم صبح کردیم و با سر درد اومدیم سرکار و جنابعالی همچین خوابیده بودی که فکر کنم چند ساعتی راحت بخوابی.
درسته فندوق مامان خیلی اذیتم می کنی ولی خیلی دوست دارم به قول خودت اندازه آسمونها