پارسا پارسا ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

عشق مامان پارسا

یادداشت روز 29 بهمن

سلام به دوستای گلمون امروز یه مقدار مامانی من کسله و می دونم حوصله نوشتن توی وبلاگ منو نداره.  چند روز تعطیلی خبر خاصی نبود و یه روز با عزیز رفتیم خرید و من با جیغهای بنفشم آبروی مامان و عزیز رو توی بازار بردم، بازهم مغازه اسباب بازی فروشی دیدم و هی اینو می خواستم و هی اونو و مامان و عزیز و کلافه کرده بودم. پسر خوبی هستم اصلاً دنبال لباس و کفش و این چیزا نمی رم. فقط و فقط اسباب بازی، بالاخره با ادامه جیغها بالاخره یه تفنگ صاحب شدیم. پنجشنبه هم همش توی خونه بودیم و حسابی بارون می اومد. جمعه که هوا خوب شد با بابایی رفتیم آرایشگاه تا موهامون و برای عید صفا بدیم و به قول خودم قریچ قریچ کنیم. امروز صبح هم که با ما...
29 بهمن 1390

یادداشت روز 25 بهمن

سلام به گل زندگی مامان  دیروز وقتی اومدم دنبالت توی دفترت خاله نوشته بود که تولد داشتین و حسابی کیک تولد خوردین، نوش جونت. اومدنی هم یه سیب سبز و یه بادکنک خاله بهت داده بود که تو کیف می کردی و هی می گفتی، خاله گفت یادم رفت به آبتین بادکنک ندادم. توی خونه هم همش می گفتی آبتین می خواد بره کلاس بزرگترها و چشمات پر اشک می شد، پرسیدم چرا می خواد بره گفتی آبتین گفته من بزرگ شدم و باید برم کلاس بزرگترها. بعدش بهت گفتم اگه برین کلاس بزرگترها با هم می رین مامانی. خلاصه یه کم کارتون و یه کم بازی ساعت شد 9:30 که رفتیم خوابیدیم. صبح که بیدارت کردم پسر خوبی بودی ولی خوابت می اومد، بالاخره آماده شدیم که بریم سر...
25 بهمن 1390

یادداشت روز 24 بهمن

سلام به همه  دیروز وقتی رفتم پارسا رو از مهد یبارم دیدم عکس بچه ها که توی مهد براشون گرفته بودند آماده شده منم عکسهای پارسا رو  گرفتم. پارسا وقتی خودش دید کلی بچم ذوق کرد و هی می گفت شب به بابایی هم نشون بدیم. بعدش  من و پارسا با سرویس رفتیم خونه، همش با ماشین عمو می ریم بد عادت شدیم  و دیروز یه ذره سختم بود ولی خدا رو شکر با اینکه ترافیک بود پسر گلی اذیتم نکرد و ساعت 4:30 رسیدیم خونه. بعدش هم تماشای کارتون و بازی. نیم وجبی مامان امروز صبح که بیدار شدی دوباره غرغرات شروع شد و با اینکه شب فقط نیم ساعت دیرتر خوابیده بودی ولی سیر خواب نشدی. بالاخره انقدر غر زدی تا مامانی راضی شد دایناسورت رو بیاری مهد....
24 بهمن 1390

بادکنک

 در یك  شهربازی پسركی سیاهپوست به مرد بادكنك فروشی نگاه می كرد كه از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادكنك  فروش یك بادكنك قرمز را رها كرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود كرد . سپس بادكنك آبی و همینطور یك بادكنك زرد و بعد ازآن یك بادكنك سفید را رها كرد . بادكنك ها سبكبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرك سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یك بادكنك سیاه خیره شده بود تا این كه پس از لحظاتی پرسید : آقا! اگر بادكنك سیاه را رها می كردید بالاتر می رفت ؟ مرد بادكنك فروش لبخندی به روی پسرك زد و با دندان نخی را كه بادكنك سیاه را نگه داشته بود برید و بادكنك به طرف بالا اوج گرفت و...
23 بهمن 1390

یادداشت روز 23 بهمن

سلام به پسر گل و دوستای خوبمون هفته ای که گذشت هفته خوبی بود. از چهارشنبش بگیر که عزیز خونه ما بود و پارسا در خانه، پنج شنبه هم قرار بود با خاله بریم بازار بزرگ ولی با پارسا نمی شد. قرار شد عزیز پارسا رو نگهداره تا مامان و خاله برن بازار. وای وای وای بازار چقدر شلوغ بود خوب شد پارسا رو نبردیم.   توی بازار  نیم وجبی هی زنگ می زد و می گفت برام دایناسور بخرین. بالاخره بعد از اینکه یه کمی خرید کردیم رفتیم اسباب بازی فروشی و خاله زحمت کشید دایناسورو خرید. امان از دست این خاله ها که بچه رو لوس می کنن. دستش درد نکنه. بعدش با عجله اومدیم خونه و ساعت 2:30 رسیدیم خونه. البته بگم عزیز اولتیماتوم داده بود که ساعت 12 خونه ب...
23 بهمن 1390

همیشه بهترین باش

همیشه بهترین باش   اگرنمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي بوته اي در دامنه اي باش ولي بهترين بوته اي باش كه در كناره راه مي رويد اگر نمي تواني درخت باشي ،بوته باش   اگر نمي تواني بوته اي باشي، علف كوچكي باش و چشم انداز كنار شاه راهي را شادمانه تر كن اگر نمي تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچك باش ولي بازيگوش ترين ماهي درياچه!   همه ما را كه ناخدا نمي كنند، ملوان هم مي توان بود در اين دنيا براي همه ما كاري هست كارهاي بزرگ و كارهاي كمي كوچكتر و آنچه كه وظيفه ماست ، چندان دور از دسترس نيست   اگرنمي تواني شاه راه باش...
19 بهمن 1390

یادداشت روز 19 بهمن

سلام به پسر عزیزم و به دوستای خوبمون امروز پارسا رو با خودم نیاوردم چون دوباره مامانم زحمت کشید و اومد خونه ما تا پارسا یه روز استراحت کنه، بازم ازش ممنونم. دیشب پارسا کلی ذوق کرد، هم عزیزش و هم باباییش زود اومدن خونه و حسابی بازی بازی کرد. موقع خوابیدن هم اصلاً دلش نمی خواست بخوابه ولی مامانی پارسا خسته شده بود و صبح باید می رفت سر کار رفت که بخوابه. انگاری همه به مامانی وصلند اون که خوابید همه  بخوابیدند. امروز صبح که بیدار شدیم توی حیاط خونه دیدم از دیشب بارون اومده البته باز هم می اومد. توی راه هم یه مقدار بالاتر رفتیم بارون تبدیل به برف شد و الان هم توی دانشگاه یه ریز برف می آد. جای پا...
19 بهمن 1390

سپاس

    از کسانی که از من متنفرند سپاس، آنها مرا قویتر می کنند از کسانی که مرا دوست دارند ممنونم، آنان قلب مرا بزرگتر می کنند از کسانی که مرا ترک می کنند متشکرم، آنان به من می آموزند هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست و از کسانی که با من می مانند سپاسگزارم، آنان به من معنای دوست را نشان می دهند دوستای عزیز این مطلب رو از وبلاگ دوست عزیزمون هامان جون گرفتم امیدوارم خوشتون بیاد   ...
18 بهمن 1390